روزی روزگاری، دانشکده دامپزشکی

وبلاگ دفتر فرهنگ اسلامی دانشکده علوم دامپزشکی دانشگاه آزاد اسلامی واحد علوم و تحقیقات

روزی روزگاری، دانشکده دامپزشکی

وبلاگ دفتر فرهنگ اسلامی دانشکده علوم دامپزشکی دانشگاه آزاد اسلامی واحد علوم و تحقیقات

بهار را باور کن

باز کن پنجره ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی ها را
جشن میگیرد
و
بهار
روی هر شاخه کنار هر برگ
شمع روشن کرده است
همه چلچله ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند




کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه جشن
اقاقی ها را
گل به دامن کرده ست
باز کن پنجره ها را ای دوست



هیچ یادت هست.
که زمین را عطشی وحشی سوخت
برگ ها پژمردند
تشنگی با جگر خاک چه کرد
هیچ یادت هست
توی تاریکی شب های بلند
سیلی سرما با تاک چه کرد
با سرو سینه گلهای سپید
نیمه شب باد
غضبناک چه کرد




هیچ یادت هست
حالیا معجزه باران را باور کن
و سخاوت را در چشم چمنزار ببین
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد
اقاقی ها را
جشن میگیرد




خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی
تو چرا اینهمه دلتنگ شدی
باز کن پنجره ها را

و
بهارا ن را
باورکن.......

فریدون مشیری

انا لله و انا الیه راجعون

سهم ما از این دنیا رنگ‌هایی است که با آن به ابدیت می‌پیوندیم،
با دریغ و اندوه بی پایان سوگ جان گداز استاد بی‌ دریغ دامپزشکی دکتر بهیار جلایی که دکترای دامپزشکی عمومی و تخصص بهداشت و بیماریهای آبزیان داشت عضو هیأت علمی دانشگاه آزاد اسلامی واحد علوم تحقیقات بود و مقالات فراوانی از ایشان به جای مانده است.
را به اطلاع دوستان و دامپزشکان عزیز میرسانم
و از خدای متعال برای ان مرحوم طلب امرزش و مغفرت میکنم
روانش شاد و یادش گرامی باد!

بلبل و گل

امروز و فردا 

 

بلبل آهسته به گل گفت شبی                                       که مرا از تو تمنایی هست 

من به پیوند تو یک رای شدم                                          گر تو را نیز چنین رایی هست 

گفت فردا به گلستان باز آی                                            تا ببینی چه تماشایی هست 

گر که منظور تو زیبایی ماست                                         هر طرف چهره ی زیبایی هست 

پا به هر جایی نهی برگ گلی است                                 همه جا شاهد رعنایی هست 

باغبانان همگی بیدارند                                                  چمن و جوی مصفایی هست 

قدح از لاله بگیرد نرگس                                                  همه جا ساغر و صهبایی هست 

نه ز مرغان چمن گمشده ایست                                       نه ز زاغ و زغن آوایی هست 

نه ز گلچین حوادث خبری                                                نه به گلشن اثر پایی هست 

هیچکس را سر بدخویی نیست                                       همه را میل مدارایی هست 

گفت رازی که نهان است ببین                                         اگرت دیده بینایی هست 

هم از امروز سخن باید گفت                                            که خبر داشت که فردایی هست   

 

(پروین اعتصامی)  

قیمت معجزه !

قیمت معجزه


وقتی سارا دخترک هشت ساله ای بود، شنید که پدر ومادرش درباره برادر کوچکترش صحبت می کنند.
فهمید برادرش سخت بیمار است و آنها پولی برای مداوای او ندارند.
پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمی توانست هزینه جراحی پرخرج برادر را بپردازد.

سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت: فقط معجزه می تواند پسرمان را نجات دهد.
سارا با ناراحتی به اتاق خوابش رفت و از زیر تخت، قلک کوچکش را درآورد.
قلک را شکست، سکه ها را روی تخت ریخت و آنها را شمرد، فقط 5 دلار.
بعد آهسته از در عقبی خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت.
جلوی پیشخوان انتظار کشید تا داروساز به او توجه کند ولی داروساز سرش شلوغ تر از آن بود که متوجه بچه ای هشت ساله شود.
دخترک پاهایش را به هم می زد و سرفه می کرد، ولی داروساز توجهی نمی کرد
بالاخره حوصله سارا سر رفت و سکه ها را محکم روی شیشه پیشخوان ریخت.

داروساز جا خورد، رو به دخترک کرد و گفت: چه می خواهی؟
دخترک جواب داد: برادرم خیلی مریض است، می خواهم معجزه بخرم.
داروساز با تعجب پرسید: ببخشید؟!!
دختـرک توضیح داد: برادر کوچک من، داخل سـرش چیزی رفته و بابایم می گویـد که فقط معجـزه می تواند او را نجات دهد
من هم می خواهم معجزه بخرم، قیمتش چقدر است؟
داروساز گفت: متاسفم دخترجان، ولی ما اینجا معجزه نمی فروشیم.

چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت: شما را به خدا، او خیلی مریض است، بابایم پول ندارد تا معجزه بخرد این هم تمام پول من است، من کجا می توانم معجزه بخرم؟

مردی که گوشه ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت، از دخترک پرسید: چقدر پول داری؟
دخترک پول ها را کف دستش ریخت و به مرد نشان داد.
مرد لبخنـدی زد و گفت: آه چه جالب، فکـر می کنم این پول برای خرید معجزه برادرت کافی باشد!
بعد به آرامی دست او را گرفت و گفت: من می خواهم برادر و والدینت را ببینم، فکر می کنم معجزه برادرت پیش من باشد.

آن مرد ، دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شیکاگو بود.

فردای آن روز عمل جراحی روی مغز پسرک با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت.

پس از جراحی، پدر نزد دکتـر رفت و گفت: از شما متشکـرم، نجات پسرم یک معجـزه واقعـی بود، می خواهم بدانم بابت هزینه عمل جراحی چقدر باید پرداخت کنم؟

دکتر لبخندی زد و گفت: فقط 5 دلار

نامه ای از نی برای آغاز راهی تا نیستان

بشنو از نی چون حکایت می کند
از جدایی ها شکایت می کند 

کز نیستان تا مرا ببریده اند
در نفیرم مرد و زن نالیده اند 

سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق 

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش 

من به هر جمعیتی نالان شدم
جفت بد حالان و خوشحالان شدم 

هر کسی از ظن خود شد یار من
و ز درون من نجست اسرار من 

سرّ من از ناله من دور نیست
لیک چشم و گوش را آن نور نیست 

تن ز جان و جان ز تن مستور نیست
لیک کس را دید جان دستور نیست 

آتش است این بانگ نای و نیست باد
هر که این آتش ندارد نیست باد 

آتش عشقست کاندر نی فتاد
جوشش عشقست کاندر می فتاد 

نی حریف هرکه از یاری برید
پرده هایش پرده های ما درید 

همچو نی زهری و تریاقی که دید
همچو نی دمساز و مشتاقی که دید 

نی حدیث راه پر خون می کند
قصه های عشق مجنون می کند 

محرم این هوش جز بیهوش نیست
مر زبان را مشتری جز گوش نیست 

در غم ما روزها بیگاه شد
روزها با سوزها همراه شد 

روزها گر رفت گو رو باک نیست
تو بمان ای آنکه چون تو پاک نیست 

هر که جز ماهی ز آبش سیر شد
هرکه بی روزیست روزش دیر شد 

در نیابد حال پخته هیچ خام
پس سخن کوتاه باید والسلام 

بند بگسل باش آزاد ای پسر
چند باشی بند سیم و بند زر 

گر بریزی بحر را در کوزه ای
چند گنجد قسمت یک روزه ای 

کوزه چشم حریصان پر نشد
تا صدف قانع نشد پر د’ر نشد 

هر که را جامه ز عشقی چاک شد
او ز حرص و عیب کلی پاک شد 

شاد باش ای عشق خوش سودای ما
ای طبیب جمله علت های ما 

ای دوای نخوت و ناموس ما
ای تو افلاطون و جالینوس ما 

جسم خاک از عشق بر افلاک شد
کوه در رقص آمد و چالاک شد 

عشق جان طور آمد عاشقا
طور مست و خر موسی صاعقا 

با لب دمساز خود گر جفتمی
همچو نی من گفتنی ها گفتمی 

هر که او از هم زبانی شد جدا
بی زبان شد گرچه دارد صد نوا 

چونکه گل رفت و گلستان درگذشت
نشنوی زان پس ز بلبل سر گذشت 

جمله معشوقست و عاشق پرده ای
زنده معشوقست و عاشق مرده ای 

چون نباشد عشق را پروای او
او چو مرغی ماند بی پروای او 

من چگونه هوش دارم پیش و پس
چون نباشد نور یارم پیش و پس 

عشق خواهد کین سخن بیرون بود
آینه غماز نبود چون بود 

آینت دانی چرا غماز نیست
زانکه زنگار از رخش ممتاز نیست

سرآغاز یک آغاز

به نام حق 

سلام و دو صد سلام بر شما دوستان عزیز

حدود دو روزی می شه که دارم تایپ می کنم و پاک می کنم، بلکه به نوشته مورد نظری که می خوام برسم...می پرسید چه نوشته ای؟ خوب...مسلما همین نوشته! به عنوان مدیر وبلاگ باید پست اول رو بنویسم...و فکر کنم هیچ کس بهتر از خودم و خدای خودم نمی دونه که من چقدر در نوشتن متون رسمی بیهوده ام. گاهی احساس می کنم فردوسی وقتی شاهنامه رو می نوشت کمتر عذاب کشید تا زمانی که من می خوام یه متن رسمی بنویسم. خب زیاد بی راهه نرم...بالاخره پس از دو روز دست و پنجه نرم کردن با کیبورد و مانیتور و ذهن، بی خیال یه پست خوش آمد گویی رسمی شدم و با این که از من خواسته شده یه متن سنگین ومتین بنویسم،  تصمیم گرفتم به جای هزار تا حرف که ممکنه "از دل بر نیاید تا بر دل نشیند" یه گپ خودمونی با شما دوستانی که زحمت کشیدید و آمدید به این وبلاگ سر زدید داشته باشیم.

اول از همه باید تشکر کنم که اومدید و به این وبلاگ سر زدید.(آخرش هم همین تشکر رو احتمالا دوباره تکرار کنم!!!)

دوم اینکه بهتره یکمی از این وبلاگ بگم؛ این وبلاگ یعنی http://dfvet.blogsky.com/ دفتر فرهنگ اسلامی دانشکده علوم تخصصی دامپزشکی دانشگاه آزاد واحد علوم و تحقیقات است! (اگه تا الآن متوجه نشدید تیتر و نوضیح وبلاگ رو یه بار دیگه نگاه کنید.) این وبلاگ یه وبلاگ کاملا دانشجوییه یعنی از خودم که مدیر وبلاگم تا اعضای همکارم همه دانشجو هستیم (و فقط مسئولین دورادور  کارهای ما رو زیر نظر می گیرن تا یه وقت خدایی نکرده خطایی از ما سر نزنه، چون بالاخره اشتباهات ما برای اون ها هم عواقبی داره دیگه). فعالیت های ما به زمینه های فرهنگی، هنری، خبری، ادبی، تاریخی، مذهبی ( در مورد تمام ادیان) و سرگرمی محدود می شه. و اگه خواستید در این زمینه اطلاعات بیشتری داشته باشید، می تونید یا به ما به آدرس وبلاگdfd.vet@gmail.com ایمیل بزنید، یا با دفتر فرهنگ دانشکده تماس بگیرید یا مراجعه کنید و یا با خود من از طریق آدرس nkhaveh@gmail.com در ارتباط باشید.

خب روش های تماس با رو در بالا گفتم بنابراین اگه خواستید عضو گروه وبلاگ ما بشید کافی باز با یکی از روش های بالا با ما تماس بگیرید و درخواست کارت عضویت کنید. در این صورت می تونید مطالب خودتون (شامل؛ مقاله، دست نوشته، خبر، عکس، نقاشی و ...) را در این وبلاگ با دیگر دوستان دانشجوی به اشتراک بگذارید.

و اما تا یادم نرفته اعضای اصلی و همکاران عزیزم رو در این جا معرفی کنم:

1.      افسانه زرگر (مسئول update و پاسخ گویی به نظراتی که شما دوستان عزیز برای ما می فرستید)

2.      روزبه خادمی (مسئول اطلاع رسانی و تبلیغات)

3.      صدف سعیدی (مسئول بایگانی مطالب)

4.      نادیا خاوه (خودم، مدیر وبلاگ و برنامه ریز)

و همچنین وظیفه خودم می دونم که از جناب آقای دکتر حصارکی رئیس محترم دفتر فرهنگ دانشکده و جناب آقای دلقندی کارشناس دفتر فرهنگ تشکر و قدردانی به جا بیاورم.

و اما در آخر هم، همون طور که در "اول از همه" گفتم؛ از تمام دوستان عزیزی که به این وبلاگ سر زدید نهایت تشکر را دارم.

 

موفق و پیروز باشید.

 

نادیا خاوه